وحید شیخ احمدصفاری(داستان نویس)

هنوز وارد کوچه نشده بود که دختر را ديد. ديگر نمي شد کاري کرد. دير شده بود. موتورش را کنار دختر نگه داشت. لبخندش را بر نگاه دختر پاشيد. دست کرد درون کيسه نامه ها! دختر خوشحال پريد هوا!

گفت: برات گل آوردم

لبخند بر لبان دختر خشکيد: بازم نامه ندارم؟

-         انشاالله فردا...... بالاخره ميآد. غصه نخور.

صداي پيرمرد با عينک درشت دسته قهوه اي از طبقه سوم شنيد: "من نامه دارم؟".

-         ها، بله! دوتا!

پيرمرد سبد دستش را با طناب از پنجره آويزان کرد. نامه ها را درون سبد گذاشت. چهارتا تمبر باطل شده داخلش بود، برداشت: "دستت درد نکنه آقاي شمشيري. پسرم خودش را با اين چيزا سرگرم مي کنه! تا حالا دو تا آلبوم جمع کرده. يه بار که بردم اداره، رئيسمان خيلي خوشش اومد. گفت حاضره پول خوبي بده! ولي من که نمي تونم اونا رو بفروشم. تنها دلخوشي پسرمه. دکترش گفته هيجان براش خوب نيس. گفته ممکنه مغزشو از کار بندازه"

پيرمرد سبد را داخل کشيد. بارها اين حرف ها را شنيده بود. گفت:"بازم برات جمع مي کنم" و پنجره را بست.

دختر نبود. مثل هميشه که آن ها با هم حرف ميزدند و سبد تا طبقه سوم مي رسيد، از کنار آن ها مي رفت. به راه افتاد. در آن کوچه ديگر کسي نامه نداشت. هر روز همين بود و او نمي توانست ديگر تمام روز را از فکر دختر غافل بماند.

پيرمرد گفته بود، پدر دختر مرده! گفته بود، بهش دروغکي گفتن رفته مسافرت! گفته بود، هرروز دختر منتظر نامه پدرش هست و او حالا هر روز نمي دانست که چي بايد به دختر جواب بدهد. بيشتر از يک سال شده بود و فکر مي کرد که اين دختر تا کي مي تواند طاقت بياورد. نامه اي را آورده بود و جلوي پنجره پر از لبخند منتظر سبد بود. دختر نبود. بار اولِ نبودنش بود. به پيرمرد گفت:"امروز فقط مجله داري" و دوباره گفت: "تواين سولمازو امروز نديدي؟ نامه داره"

پيرمرد سبد را که داخل کشيد، گفت: "ديروز تصادف کرده! سرکوچه منتظرت بوده که تصادف مي کنه! بردنش بيمارستان سينا". نامه را در باز در جيبش مي گذارد و بي ادامه شنيدن حرف هاي پيرمرد با عجله به راه افتاده بود.

دختر را در بخش مراقبت هاي ويژه بستري کرده بودند و مادر براي اجاره خانه مجبور بود تمام روز را کار کند. به پستچي گفته بود، با بغض و پر از درد گفته بود:"حالا که از خروسخون تا بوق سگ بيرون کار ميکنه، ديگه خيالش راحته که سولمازش کجا هست و نگرانش نيست" و پستچي از چشم هاي به خون نشسته اش فهميده بود که  مادر چقدر سعي دارد دروغ  بگويد.

تو کوچه درختي ها روزها ديگر دختري منتظرش نبود.روز چهارم پيرمرد گفته بود:"دختر بايد عمل بشه"

گفت: پول زيادي مي خوان!

گفت: اگه عمل نشه مي ميره!

گفت: من بايد براي بچه هام پول بفرستم تو مملکت غريب سرگردون نشن!

گفت:........!

خيلي چيزها گفت. پيرمرد هيچ وقت اين قدر حرف نزده بود و آن وقت بود که فهميد پيرمرد هم چقدر تنهاست. فهميد پيرمرد چقدر براي خودش نامه پست مي کرده. فهميد نامه هايي را براي خودش  از سبد آويزان مي کرده تا سولماز تو صندوق پست بيندازد و گفته بود به سولماز عادت کرده است و حالا پيرمرد داشت حرف هايي را مي زد که دل او را به درد مي آورد. آخر او که پولي نداشت. خودش هم يک بچه مريض داشت. چند سال پيش که روستايشان را سيل برده بود، فقط همين بچه سرمازده و فلج از سرماي آن سيل زمستاني برايش مانده بود. دلش مي خواست تا هيچ وقت نامه رسان نبود.

شب به پسرش گفته بود:"دوست داري تمبرهاتو ببرم بذارم نمايشگاه همه برن تماشا کن ببين تو چقدر هنرمندي؟" و پس اول نگاه هزار باره اش کرده بود و بعد گفته بود:" خودمم مي تونم برم تماشا" و سرش را با بغض بوسيده بود که؛" وقتي گذاشتن مي برمت ببيني" و حالا چهار روز گذشته بود.

فرداي روز چهارم باز رفت کوچه درختي ها تا با پيرمرد دردل کند. کس ديگري را نداشت. پسرش ديروز مي خواست برود نمايشگاه آلبومش را ببيند و نمي دانست پدر آن ها را به رئيسشان فروخته و پولش را براي سولمازداده است. وقتي رسيد، پيرمرد پشت پنجره انتظار آمدنش را داشت. مجله را نشانش داد. پيرمرد سبد را آهسته و با دقت پايين فرستاد. خواست مجله را بگذارد که آلبوم هاي پسرش را ديد. از پشت نگاه به اشک نشسته اش لبخند پيرمرد را ديد. پيرمرد گفت:"به رئيست گفتم....آدم خوبي بود.....اينارو داد بهت بدم ..... گفت اگر خواستي خودت بده به موزه"

سبد را داخل کشيد و گفت:"بازم برات تمبر جمع مي کنم" و پنجره را که تا نيمه بست دوباره گفت:" سولماز هم امروز مرخص مي شود" و پنجره را بست.

حس کرد چقدر کوچه درختي ها را دوست دارد و شادي که چون در خون رگ هايش، پريد هوا! درست مثل دختر.


مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا